امروز پنج شنبه ، ۹ فروردین ۱۴۰۳
یکی عجوزه اعمی به شهر نیشابور

 

 

یکی عجوزه اعمی به شهر نیشابور

که چشم بسته همی کرده سیر عالم نور

به چشم سر جلو پای خویش نادیده

بچشم دل همه جا جلوة خدا دیده

گرفته روح خدایی و از خودی رسته

گشوده چشم بمحبوب و از جهان بسته

مدام داشت بدل آرزو بصبح و مساء

که در مدینه رود خدمت امام رضاa

نه خرج راه که سوی مدینه رو آرد

نه پای آن که طریق حجاز بسپارد

گذشت تا که یکی روز دید آن دلخون

تمام مرد و زن از شهر می‌روند برون

صدای نعرة تکبیر رفته بر افلاک

یکی به عرش پریده، یکی فتاده بخاک

سؤال کرد مگر صبح محشر آمده است

و یا به صحنة محشر پیمبر آمده است

چه روی داده؟ که مردم شدند غرق سرور

چرا فتاده تلاطم به شهر نیشابور؟

یکی به پاسخ او گفت، پیرزن تبریک

امام هشتمت آید سوی وطن تبریک

فروغ دیدة زهرا و مرتضی آید

گل ریاض نبی حضرت رضا آید

بگریه گفت که من دردمند و اعمایم

چسان بدیدن آن حجّت خدا آیم

غرض، تمامی مردم به جانب صحرا

شدند در پی دیدار یوسف زهراd

که گَرد موکب آن مقتدا نمایان شد

نقاب بسته جمال خدا نمایان شد

هنوز طلعت او در نقاب بد مستور

که خواست نغمة لا حول ز اهل نیشابور

یکی، به نعرة تکبیر لعل لب بگشاد

یکی، ز شدّت اشک روان به دریا زد

همه سرشک محبّت به خاک افشاندند

همه به حال تضرع امام را خواندند

که ای امام خدا وجهة پیمبر خو

عنایتی کن، بر دوستان حدیث بگو

امام از دو لب جانفزا گهر افشاند

بدان صفت که شنیدی حدیث سلسله خواند

حدیث سلسله چون خواند آن ولّی ودود

بشرطها و انامِن شُروُطِها فرمود

پس از نوشتن متن حدیث بآن شور

نهاد پای عنایت بخاک نیشابور

به التماس همه در حضور آن مولا

که ای ولّی خدا نِه قَدم به خانه ما

امام گفت همین ناقه‌ام که ره پیماست

به هر کجا که نشنید، مکان من آنجاست

گذشت ناقه ز هر جای، چه بلند چه پست

کنار خانة آن پیرزن رسید و نشست

زدند حلقه بدر، کای عجوزه در بگشا

در از ادب بسوی دولت سحر بگشا

فروغ بخت دمیده به آشیانة تو

عزیز فاطمه شد میهمان خانة تو

چو آن سعیده در خانه را زهم بگشاد

بخاک مقدم آن حجّت خدا افتاد

که ای امام به یمن تو غرق در نورم

هزار حیف که از فیض دیدنت کورم

بمن نگاه بده تا کنم تماشایت

فدای مقدم والا و قد و بالایت

امام چشم و را از کرم شفا بخشید

سپس به کلبه ویرانه‌اش صفا بخشید

سه روز، خانه او قبله گاه مردم بود

که میهمان عزیزش امام هشتم بود

چو خواست کوچ کند ز آن مکان امام همام

بخاک کرد نهان چند دانة بادام

که دانه‌ها به همان لحظه، سبز و رعنا شد

ز فیض دست ولایت، درخت زیبا شد

امام عزم سفر چون از آن دیار نمود

بر آن درخت، دل آن عجوزه خوش می‌بود

دلش چو تنگ ز هجر رخ رضا می‌شد

تسلی دلش آن نخل با صفا می‌شد

لبش به دیدن هر شاخه، پر تبسّم بود

که طرفه معجزه‌ای از امام هشتم بود

طلوع صبحگهی تازه بود کو ناگاه

بر آن درخت بیاد امام کرد نگاه

که شاخه‌هاش همه خشک و برگها شده زرد

کشید نالة جانسوز از دل پردرد

کز این درخت چرا برگ زرد می‌بارد

خدا امام مرا از بلا نگهدارد

چه روی داده؟ که این نخل سبز خشکیده

مگر امام عزیزم مصیبتی دیده؟

نشسته بود به حسرت که ناگه از همه جا

شنید نالة جانسوز یا امام رضا

ز جای جست سراسیمه سوی کوچه دوید

ز آه و ناله و فریاد محشری را دید

چه دید؟ دید همه خاک غم بسر ریزند

رضا رضا بلب و اشک از بصر ریزند

یکی سرود: که دیدی امام را کشتند؟

عزیز حضرت خیرالانام را کشتند

یکی به ناله صدا زد که بود خون جگرش

یکی به گریه یگفتا: یتیم شد پسرش

از این خبر نه دل پیرزن، که عالم سوخت

شراره‌ای زد و هستی چو قلب «میثم» سوخت