امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
ز خوناب جگر دریا کنم چشم تر خود را

 

 

ز خوناب جگر دریا کنم چشم تر خود را

مگر پیدا کنم در این یم خون گوهر خود را

الا ای بلبلان با من بنالید از برای من

که نقش خاک دیدم لاله های پرپر خود را

برم تا یادگار از این گل پرپر شده با خود

سزد از خون او رنگین کنم موی سر خود را

برادر ای زدور خردسالی همدم زینب

چرا تنها سفر کردی نبردی خواهر خود را

زمین از اهرمن پر ای سلیمان به خون خفته

در این صحرا کجا گمکرده ای انگشتر خود را

از آن ترسم که زیر تازیانه جان دهد از کف

به جان مادرت زهرا رها کن دختر خود را

سرت از نوک نی کافی است با من همسخن گردد

دگر زحمت مده جان برادر حنجر خود را

چگونه طاقت آوردم که دیدم بر گلوی تو

نشان زخم تیغ و بوسه های مادر خود را

جدائّی من و تو بند از بندم جدا کرده

چگونه از تو بردارم نگاه آخر خود را

دو زخمت مانده آن یک بر کمر این بر جگر آری

که دیدی داغ عبّاس و علی اکبر خود را

صدای غربتت پر کرد عالم را در آن ساعت

که کردی دفن پشت خیمه جسم اصغر خود را

گنکاری چو «میثم» چشم بر لطف شما دارد

مبادا روز محشر واگذاری نوکر خود را