امروز جمعه ، ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
الا الا هزارها، روان به لاله زارها

 

 

الا الا هزارها، روان به لاله زارها

 

که لاله خنده میزند، بشیوه نگارها

هماره بر مشام جان شمیم خلد میدمد

قبای چاک چاک گل، بفرق شاخسارها

غزل بخوان نگار من که باغ با تو خنده زن

ز رشته رشتة چمن، بکف گرفته تارها

بگو بگو بدوستان، همه همه به بوستان

کنید شستشوی جان، بآب جویبارها

نشاط ریزد از سما، سرور خیزد از زمین

شمیم روح آید از غبار رهگذارها

دمیده صبحدم گلی که هر، شکفته بلبلی

برون ز سینه ریخته، نفس نفس بهارها

مهی ز طور عسگری، دمید و کرد دلبری

کلیم را مسیح را بخنده خنده بارها

نوید نصر آمده، امام عصر آمده

تو را تو را سرودها، مرا مرا شعارها

به چشم معرفت، نگر جمال بهترین پسر

بدست بهترین پدر، ز بهترین تبارها

امام و یار و دادرس که داده و گرفته بس

باولیاء امیدها، ز انبیاء قرارها

امید آل فاطمه، بنرگس است و نرگسش

که پر ز عطر او شود، مشام روزگارها

خدا خدا خدا خدا، بدین خجسته مقتدا

دهد بما جدا جدا، مقام و اقتدارها

زهی زهی تلاوتش تلاوت و حلاوتش

که بوسه از دهان او پدر گرفته بارها

بیار گل برای من طبق طبق چمن چمن

که من بکوی او کنم نثار جان نثارها

بمدح صاحب الزمان سرود گل بصد زبان

رسد باوج آسمان ز سنگ و کوهسارها

هجوم می‌برد ملک بسامره فلک فلک

که سرمه بهر چشم خود برند از غبارها

الا منادیان دل چو من شوید مشتعل

که میدهند متّصل ز جام نور نارها

بپای اوست از قضا چبین عزّ و اقتضا

بدست اوست از قدر زمام اختیارها

ببام زادگاه او ستاره ریخت جای گل

بِگرد گاهواره‌اش فرشته چون هزارها

حدیث دل روایتش صفای دل حکایتش

که داده با ولایتش به شیعه اعتبارها

به عرش عرشیان از او بفرش فرشیان از او

بدهر انس و جان از او کنند افتخارها

درخت دل برآورد همای جان پر آورد

که تیغ او برآورد ز دشمنان دمارها

سلاله پیمبران امام عدل گستران

ز سینة ستمگران برآورد شرارها

گل آورد ز خارها صفا دهد بنارها

به چنگ اوست تارها بدست اوست کارها

بدست او کلیدها بپای او امیدها

بروی او نویدها بکوی او نگارها

الا غمت قرار من بیا بیا بهار من

که ریخت برگ و بار من بفصل انتظارها

ولای تو است حاصلم فراق تو است قاتلم

بیا که بی تو شد دلم چو مرده در مزارها

منادی الست ما بسوی تو است دست ما

بدون تو است هست ما چو نقش بر جدارها

فلک مدار عشق تو جهان دیار عشق تو

بود بدار عشق تو نگاه سر بدارها

گذشت غم زحدّ خود قیام کن بقدّ خود

بگیر رأس جد خود ز دست نیزه‌دارها

وجود را قرار ده کویر را بهار ده

به نخل خشک بارده برآر گل ز خارها

سرور بخش و غم ستان ز سینه‌ام الم ستان

تو دلستان دلم ستان ز چنگ جمله یارها

نوا، زنم زدل چو نی فراق ماند و عمر طی

عزیز مصر تابکی بدشت و کوهسارها

به خلد باب باز کن ز رخ نقاب باز کن

بیا طناب باز کن ز دست داغدارها

هنوز تیغ خصم دون خورد بجای آب خون

هنوز هست نیلگون عذار گل عذارها

منم که «میثم» تواَم منادی غم تواَم

-مؤیّد دم تواَم که داده‌ام شعارها