امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
اشکی بده که شسته به خون جگر شوم

 

 

اشکی بده که شسته به خون جگر شوم

برقی بزن به جان که سرا پا شرر شوم

تا چند با خبر زخود و بی خبر زخویش

از خود خبر بده که زخود بی خبرم شوم

مهری بود به خشم تو کز کوی خود مرا

چون دور میکنی به تو نزدیک تر شوم

عشقت به سینه ام چو دعا جلوه میکند

بیدار چون برای نماز سحر شوم

تا لحظه ای به کوی تو افتد عبور من

بگذار چون نسیم سحر در بدر شوم

از سنگ کمترم که به پایم زنی کنار

چشمی گشا که پیش نگاهت گهر شوم

نادیده قامتت سر و پا کرده ام سپر

شاید به تیغ مهر تو بی پا و سر شوم

یک شب بیاو و بر دل تنهای من بتاب

تا شمع جمع مردم صاحب نظر شوم

چشمی بده به وسعت دیدار طلعتت

جانی بده که پیش بلایت سپر شوم

من «میثم» توام نگهی تا چو نخل خویش

از میوه ولایت تو بارور شوم