امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از لحظه ای که روح دمیدند در گلم

 

از لحظه ای که روح دمیدند در گلم

روی تو نقش بست در آیینه ی دلم

با سیل اشگ رخت به دریا کشیده ام

یارب مباد موج رساند به ساحلم

تنها برای دیدن روی تو زنده ام

هجران اگر نکُشت شود وصل قاتلم

خورشید را زخانه ی خود دور می کنم

قربان آن شبی که تویی ماه محفلم

وقتی که چون نسیم شوم کو به کوی تو

بال فرشتگان الهی است محملم

در سایه ی ولای تو ار بام آُمان

هر روز آفتاب زند سر هب منزلم

من لایق زیارت روی تو نیستم

از لطف توست گر بشمارند قابلم

بر کلّ مشکلات جهان فائق آمدم

تنها بود ندیدن روی تو مشکلم

خشکیده نخل طاعتماز گرمی گناه

جز میوه ی محبّت تو نیست حاصلم

چون برّه ای که نیست به چوپان توجّهش

تو با منیّ و من همه جا از تو غافلم

من «میثم» از زیادی آب و گل توام

دردا که از گناه بود پای در گِلم