امروز چهارشنبه ، ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
با پا نتوان رفتن صحرای محبت را

 

با پا نتوان رفتن صحرای محبت را

بی خون نتوان خوردن مینای محبت را

دیوانه عاشق را دیوانه نباید خواند

رسوا نتوان گفتن رسوای محبت را

صد حاکم آب و گل دستش نرسد بر دل

تسخیر نشاید کرد صحرای محبت را

ما در خور قهر او او از ره مهر خود

بگشوده بر وی ما درهای محبت را

در عالم زر بردند ما را به کلاس عشق

آنجا زالف خواندیم تا پای محبت را

با آن همه زیبائی بر خلد فرو شد ناز

هر کس که کند سیر صحرای محبت را

صحرای قیامت را گلزار جنان بینی

گر باز کنی برخود درهای محبت را

در عالم آب و گل خواهی که نمیرد دل

با اشک سحر باید احیای محبت را

خواهی که خدا بینی دانی که کجا بینی

هر جا که به پا بینی آوای محبت را

بردار بلا «میثم» اعلان ولا باید

با یار اگر خواهی سودای محبت را