امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
بهار و باغ و گل و بوستان و بلبل مست

 

 

بهار و باغ و گل و بوستان و بلبل مست

به دون فیض تو هیچ است هیچ هر چه که هست

خوش آن گروه که دیوانه وار در همه عمر

شکسته اند به پای محبتت سرودست

چو آفتاب زآغوش کبریا تابید

جبین هر که به سنگ بلای دوست شکست

در آن زمان که خدا خلق کرد عالم را

زمام هستی خود را به تار زلف تو بست

چه جای حیرت اگر من زپا درافتادم

که زیر کوه غمت آسمان زپای نشست

هنوز جام بلایت به دست ساقی بود

که ما شدیم به یک جرعه خیالی مست

می محبت تو  در بهشت تا جوشید

فرشتگان الهی شدند باده پردست

هنوز صحبت پروانه حرف شمع نبود

که من به گرد تو می سوختم به بزم الست

فتاد «میثم» بی دست و پا به دامن تو

چو قطره ای که به دریای بی کران پیوست