امروز شنبه ، ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
بر پای گل از خار ستم آبله پیداست

 

بر پای گل از خار ستم آبله پیداست
-سر سلسله‌ای را اثر سلسله پیداست


از فرش الی عرش خدا ولوله پیداست
در وادی خونین بلا قافله پیداست


دارند همه از شرر داغ چراغی
خیزید کز این قافله گیریم سراغی


این قافله رو کرده به بیت‌الحرم عشق
کوبیده بمیدان اسارت علم عشق


گفته است بلی‌ها به بلاهای غم عشق

از بهر طواف حرم محترم عشق


احرام همه جامة خونین اسارت
کردند به خوناب جگر غسل زیارت


جابر به سر تربت دلدار رسیده
بر یاور بی یاور دین یار، رسیده


گوئی که بر آن کشته عزادار رسیده
با سینه سوزان و دل زار رسیده


محرم شده و اشک فشان خوانده خدا را
با خون جگر شسته قبور شهدا را


آورده غریبی غم دل بهر غریبی
افتاده حبیبی بروی قبر حبیبی


بیمار فراقی شده مهمان طبیبی
نه تاب و توانی نه قراری نه شکیبی


می‌گفت: حبیبی که غمت کرده کبابم
من دوستم آخر بده‌ای دوست جوابم


ای نام تو روشنگر دل و جان کلامم
ای یافته سبقت ز سلامم به سلامم


ای دادرس و رهبر و مولا و امامم
هم عاشق و هم دوست و هم پیر غلامم

 

با یاد تو در این سفر از شهر مدینه
تا کرب و بلا کوفته‌ام بر سر و سینه


گردون ز غمت در همه جا ولوله انداخت

تا شام ز سر تا بدنت فاصله انداخت


بر گردن تنها پسرت سلسله انداخت
بر پای یتیم تو گلِ آبله انداخت


دور از تو ولی مرغ دلم همسفرت بود
گه پیش بدن گاه بدنبال سرت بود


ای نور دل فاطمه آخر تو نبودی؟
کز دوش پیمبر بر خم دیده گشودی


هم خنده زدی هم دلم از دست ربودی
بر گردن من بازوی خود حلقه نمودی


یاد آر از آن خاطره‌ای نور دو دیده
با من سخنی گوی ز رگهای بریده


ای دیده گریان مرا نور، عطیّه
صحراست پر از زمزمه و شور، عطیّه


آوای جرس می‌رسد از دور، عطیّه
دردا که بود دیده من کور، عطیّه


این ناله پیوسته و این ولوله از کیست؟
برخیز و خبر آر که این قافله از کیست؟


از شیون این قافله پُر، دامن صحراست
آوای جرس را خبر از ناله زهراست


بر گوش دلم زمزمه زینب کبری است
فریاد شهیدا و غریبا و حسیناست


از گریه گلوی من رنجور گرفته
این کیست که با یا ابتا شور گرفته؟


بر قلب عطیّه سخن او اثری کرد
از خویش در آن وادی محنت سفری کرد

 

بر دیدن آن قافله هر سو نظری کرد
هر لحظه به رخ جاری خون جگری کرد

 

از سینه برآمد بفلک ناله و آهش
افتاد چو بر سیّد سجّاد، نگاهش


تا کرد بر آن قافله از دور نظاره
چون شمع ز سر تا به قدم ریخت شراره


در مقدم آن ماه رخان ریخت ستاره
برگشت بسوی حرم عشق دوباره


زد ناله که عاشور دگر آمده، جابر
بر خیز که زینب ز سفر آمده،جابر


بلبل گل خود را به سراغ آمده، جابر
آلاله دگر باره به باغ آمده، جابر


بر تربت عشاق چراغ آمده، جابر
برخیز که یک قافله داغ آمده، جابر


برخیز و بده آب به گلهای مدینه
سقّاست خجل از لب عطشان سکینه


-برخیز سرودی ز غم تازه بخوانیم
برخیز شرار غم دل را بنشانیم


برخیز که خود را به اسیران برسانیم
برخیز که گل در ره سجّاد فشانیم
 

بالای سرش آیه تطهیر بگیریم
گل بوسه ز زخم غل و زنجیر بگیریم


آن محرم محرم شده در آن حرم هو
آن عاشق دلسوخته آن پیر خداجو


آغشته به خاک شهدا کرده سر و رو
با چشم دل خویش نظر کرد به هر سو


می‌خواست که صد بار به هر گام بمیرد
تا یک خبر از سیّد سجّاد بگیرد


پُر بود ز اشک جگر سوخته، جامش
می‌ریخت شرار دل سوزان ز کلامش


زد رایحة عطر حسینی به مشامش
بشنید سلام از لب جانبخش امامش


گفت ای ز سلام تو خجل پیر غلامت
یادآور اخلاق پدر بود سلامت


آن زائر دلسوخته آن پیر سرافراز
شد طایر روحش ز تن خسته به پرواز


زد ناله و کرد از دل و جان دست ز هم باز
بگرفت در آغوش حسین دگری باز


افکند به گردون شرر تاب و تبش را
بر زخم غل جامعه بگذاشت لبش را


مولا چو نظر کرد حبیب پدرش را
قد خم و سوز دل و اشک بصرش را


سوزاند دوباره شرر جگرش را
بگذاشت روی شانة آن پیر سرش را


کای گلشن وحی از نفست بوده معطر
افسوس که یک باغ گل از ما شده پرپر


جابر نتوان گفت چه آمد بسر ما
کز چور خزان ریخت همه برگ و بر ما


غلطید بخون پیکر پاک پدر ما
شد قاتل او با سر او همسفر ما


ما زخم زبان در ملأ عام شنیدیم
بی‌جرم و گنه از همه دشنام شنیدیم


دشمن همه جا خنده به زخم جگرم زد
در شام بلا سنگ به فرق پدرم زد


با کعب سنان گاه به تن گه بسرم زد
سیلی به رخ خواهر نیکو سیرم زد


دیدم اثر سیلی، بر روی سکینه
یاد آمدم از فاطمه و شهر مدینه


بگذشته چهل شب که خموش است چراغم
هر لحظه غمی آمده از ره بسراغم


من لاله خونین دل هفتاد و دو داغم
یک لاله نه، یک غنچه نمانده است به باغم

 

این قافله در وادی غم راه سپارند
غیر از من مظلوم دگر مرد ندارند


ناگاه به ارکان فلک زلزله افتاد
در عرش ز فریاد ملک غلغله افتاد


ارواحرسل یکسره در ولوله افتاد
بر قبر شهیدان نگه قافله افتاد


چون برگ خزان از شجر خشک فتادند
-بر خاک شهیدان گل رخسار نهادند


طفلان عوض جامه دل خویش دریدند
سیلی زده بر صورت و فریاد کشیدند


با گریه از این قبر به آن قبر دویدند
برگرد قبوری که چهل روز ندیدند


بر طرّه آغشته به خون مشک فشاندند
خود را بروی خاک کشاندند، کشاندند


می‌خواست که جان از تن اطفال برآید
میرفت که عمر همه با هم بسر آید


دلها همگی خون شده از دیده برآید
عاشور دگر گردد و شور دگر درآید


سر تا به قدم آتشِ افروخته بودند
گر اشک نمی‌کرد مدد، سوخته بودند


زینب که بهار غم از آن باغ خزان داشت

در پیکر آن وادی هفتاد و دو جان داشت

 

تیر اَلَمش بر جگر و قدّ کمان داشت
بهر لب خشک شهدا اشک روان داشت


بر تربت دلدار دُر از خون جگر ریخت
پیوسته گهر ریخت، گهر ریخت، گهر ریخت


گفت ای همه جا مهر رخت در نظر من
ای با سر خود بر سر نی همسفر من


ای بوده به ویرانه چراغ سحر من
در راه بود آنچه که آمد به سر من


دارم سند زنده که همگام تو بودم
این روی به خون شسته و این جسم کبودم


بر نی سر تو دسته گل محفل ما بود
آوازة قرآن تو در محفل ما بود


لبخند عدو مرحم زخم دل ما بود
در گوشه ویرانه سرا منزل ما بود


هر جا که عزا بهر تو در شام گرفتیم
پاداش خود از سنگ لب بام گرفتیم


از کرب و بلا در نظرم خاطره‌ها، ماند
گلهای تو را آبله از خار به پا، ماند


رفتم به سوی شام و دلم پیش تو جا، ماند

هفتاد و دو داغم به جگر از شهدا، ماند


افسوس که یک باغ گل از ما شده پرپر
تو رفتی و من ماندم و این چند کبوتر


کی بود گمانم که کند دشمن جانی
بر مصحف صد پارة من اسب دوانی


ممنوع شود دیده‌ام از اشک فشانی
مهلت ندهندم که کنم مرثیه خوانی


شب تا به سحر دست بر تو گرفتم
در حبس غریبانه عزا بر تو گرفتم


از زمزمه و گریه آهسته بگویم
از دست به زنجیر ستم بسته بگویم


از کعب سنان و بدن خسته بگویم
از بارش سنگ و سر بشکسته بگویم


این ها همه از دخت علی خم نکند پشت
ای لالة پرپر شده داغ تو مرا کشت


ما بر کف پا نقش گل از آبله دیدیم
رأس شهدا را جلوی قافله دیدیم


کعب نی و شادیّ و کف و هلهله دیدیم
یک سلسله را بسته به یک سلسله دیدیم


دادند به ما، جا، به ره ظلم ستیزی
خواندند عزیز دلمان را به کنیزی


تنها نه در امواج بلا یار تو بودم
از لحظة میلاد گرفتار تو بودم


شبها به بر فاطمه بیدار تو بودم
با هر نگهم طالب دیدار تو بودم


دردا که دگر اُنس به داغ تو گرفتم
برگشتم و از خاک سراغ تو گرفتم


ای کاش جدا می‌شد، پیش از تو سر من
می‌رفت فرو تیر غمت بر جگر من


میریخت چو نخل قد تو برگ و بر من
می‌شد ز ازل کور دو چشمان تر من


من روی زمین پیکر صد چاک تو دیدم
آویزه به دروازه سر پاک تو دیدم


ای پای سرت خصم زده نای و دف و چنگ

ای بر سر نی گشته جبینت هدف سنگ


ای طلعت زیبای تو گردیده ز خون رنگ

برخیز برادر که دلم  تنگ شده، تنگ


بردار سر از خاک که روی تو ببوسم
برخیز که رگهای گلوی تو ببوسم


من کوه بلا را بسر دوش کشیدم
یک گاه نلرزیدم و یکدم نبریدم


در طشت طلا تا گل رخسار تو دیدم
فریاد زدم پیرهن صبر دریدم


چون چوب به لبهای تو می‌خورد به شدّت
من بر سر خود می‌زدم، اطفال به صورت


در شام بلا بود، بلا بود، بلا بود
بالله قسم سخت تر از کرب و بلا بود


ظلم و ستم و کفر و ظلالت به ملا بود
خورشید رخت جلوه‌گر از طشت طلا بود

 

آئینه صفت چشم تو در دور زدن بود
دیدم نگهت در همه احوال به من بود


باز آمده‌ام تا زمن از شام بپرسی
از بودم ما در ملأ عام بپرسی


از خنده و از طعنه و دشنام بپرسی
از خون سر و سنگ لب بام بپرسی


امّا دگر از قصّه ویرانه نپرسی
ای گوهر یکدانه ز دُردانه نپرسی


این دختر باز آمده از شام خرابت
این فاطمه و نجمه و کلثوم و ربابت


برگشته ز ره، قافله پر تب و تابت
گلها همه بر خاک فشانند گلابت


جامانده یکی دّر یتیم از صدف تو
در شام بلا گشته سفیر از طرف تو


آن گل که به تن بود ز هر خار نشانش
کردم همه جا در برخورد حفظ چو جانش


دردا که نشستم به تماشای خزانش
کردم بدل خاک غریبانه نهانش


افسوس که آن طوطی آتش زده لانه
چون مادر ما فاطمه، شد دفن شبانه


ای در یم تاریکی، مصباح و سفینه
جان با نفسم شعله کشد  بی تو ز سینه


تو کرب و بلا باشی و زینب به مدینه
من ماندم و هجران تو و اشک سکینه


صد پاره نهادن به بیابان بدنت را
سوغات برم  سوی وطن پیرهنت را


گر شام اگر کوفه اگر کرب و بلا بود
هر جا که بلا بود ولا بود، ولا بود


هر کس که جفا کرد، وفا بود وفا بود
هر گام خدا بود، خدا بود، خدا بود


«میثم» سخن از سوز دل ما چه نکو گفت
ما هر چه در این واقعه گفتیم بگو: گفت