امروز شنبه ، ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
بـر وسعت صحـرا نگاهم خیـره گشته

 

بـر وسعت صحـرا نگاهم خیـره گشته 
خورشید هم دیگر به چشمم تیره گشته 
چیـزی نمـی‌بینم در امـواج تبـاهی 
غیر از سیاهی در سیاهی در سیاهی 
گویی چراغ عمرِ هستی گشته خاموش 
خورشید درخون گم شده،گردون سیه‌پوش 
در قعر تاریکی چو مرغ بی پر و بال 
یک اسب بی‌راکب برون آمد ز گودال 
بـر پیکـرش از تیـر دشمن بـال رُسته 
پیشـانی از خـون رســول الله شُسته 
اسبی کـه از مـرغ امیـدش پـر بریدند 
در پیش چشمش صاحبش را سر بریدند 
اسبی صـدای شیهه‌اش بـر اوج افلاک 
اسبی طواف آورده بر یک جسمِ صدچاک 
اسبی کـه از دریـای آتش تشنه‌تر بود 
در تشنگی سیراب از خـون جگر بود 
اسبی که گردون را ز دود دل سیه کرد 
از صـاحب او سر بـریدند و نگه کرد 
اسبی که همچون کوه آتش مشتعل بود 
سوی حرم می‌رفت و از زینب خجل بود 
وقتـی صـدای شیهة او را شنیـدند 
چشم انتظاران از حرم بیرون دویدند 
دیدنـد بـر پهلـوش زیـنِ واژگون را 
دیدنـد بـر پیشـانی او، رنگ خون را 
دیدند اشک خجلتش از دیده جاری است 
دیدنـد دور خیمه گـرمِ سـوگواری است 
اهل حرم یکسر به دورش صف کشیدند 
جـای گریبـان سینة خـود را دریدند 
بر گردنش انداخت دست دل سکینه 
کای همسفر با راکب خود از مدینه 
ای رفرف معراجِ خون، پیغمبرت کو؟ 
ای آمده از فتح خیبر، حیدرت کو؟ 
با من بگو قرآن احمد را چه کردی 
با من بگو جان محمّد را چه کردی 
ما هر دو همچون طایر بشکسته بالیم 
ای اسب بی‌صاحب بیا با هم بنالیم 
خوب از امام خویش استقبال کردند 
قـرآن پـاره پـاره را پـامال کـردند 
وقتی که بوسیدم لبش را جانم افروخت 
از شدت هُرم لب خشکش لبم سوخت 
آیـا تـن بی‌تـاب او را تـاب دادند؟ 
آیا به آن لب تشنه آخر آب دادند؟ 
باب مـرا آب از دمِ شمشیر دادند 
او آب گفت و پاسخش با تیر دادند

دل‌ها سراسر آب شد، حتی دل سنگ 
بس‌کن دگر خاموش‌شو ای آتش‌جنگ! 
از آل عصمت پـردة حـرمت دریدی 
ریحانـة ختـم رسـل را سـر بریدی 
دیگر چه می‌خواهی ز جان اهل‌بیتش 
آتـش مـزن بــر آشیـان اهـل‌بیتش 
ظلم سقیفـه! کشتن مـولا کمت بود؟ 
آتش زدن بر خانه مـولا کمت بود؟ 
قـرآن کجـا و لانـة آتش گـرفته 
عتـرت کجـا و خانـة آتش گرفته 
این شعله‌ها از لاله‌های گلشن کیست؟ 
دودی که بر گردون رود،از دامن کیست؟ 
الله اکبـر تیـغ دشمـن تیـزتر شـد 
جـام بـلا در کربـلا لبریزتـر شـد 
دشمن به گلزار ولایت آتش افروخت 
دودش به چشم عرش رفت‌وآسمان سوخت 
اطفـال را فکـر فـرار از آشیـانه 
دشمن بـه استقبـالشان با تازیانه 
در بین دشمن بر فلک فریادشان رفت 
با سوز آتش حرفِ آب از یادشان رفت 
چون طایر بی‌بال و پر از جا پریدند 
افتان و خیزان از حرم بیرون دویدند 
با آنکه دشمن گریه بر احوالشان کرد 
از هر طرف با کعب نی دنبالشان کرد 
اینـان پیـاده، آن جفا جویان سواره 
دنبـالشان کـردند بهــر گـوشواره 
دو خسته طایر سر به زیر خار بردند 
از بیم دشمن در بیابان جان سپردند 
آثـار کعـب نیـزه‌ها بـر روی شـانه 
گشتند نیلـی یـاس‌ها از تــازیانه 
دو کودک از وحشت به صحرا روی بردند 
لب تشنه زیـر بوته‌هـای خـار مردند 
طفلی به زیر کعب نی از حال می‌رفت 
طفلی سرآسیمه سوی گودال می‌رفت 
تا کعب نی در دست خصم خیره‌سر بود 
بر حفظ جان کودکان، زینب سپر بود 
زینب سپر شد تا که دین پاینده مانَد 
خـط شهـادت تـا قیامت زنده ماند