بـاریم بـه دنبــال ســرت اشـک بصر را
چون کودک آواره که گمکرده پـدر را
یـک عمــر بگــو از تن مـا جان بستانند
یـک لحظه نگیــرند ولی خـونجگر را
هــر شـب ز فـراق تو فشاندیم ستاره
شستیم زخونجگرخویش، سحـر را
جان درخبرصبح ظهورت به کف ماست
قربان کسی کآورَداین طرفه خبـر را
رخســار تــو مــانندِ مـه نیمـه و ما کور
دردا کـه شبِ نیمـه ندیدیـم قمـر را
چشـم تـو مگـر از دل مـا عقدهگشاید
دست تـو مگـر بـاز کند پـای بشر را
سوگنـد بــه صبـح ظفــرت تـا تو نیایی
خـورشید نیــارد ز افـق صبح ظفر را
فـــرزند علــــی، بتشکــن آل محمّــد
عــالم شده بتخانه، تـو بردار تبر را
کـی میرسـد ای منتقم فاطمه روزی
کــز قبــر در آری بـدن آن دو نفر را؟
افسوس که بـاضرب لگدپشت دروحی
افتـاد ز پـا مـــادر و کشتند پسـر را
چشم تو بوَد بحر و سرشکت همهگوهر
«میثــم» نبـرند از کفت این بحـرِ گهـر را