امروز پنج شنبه ، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
به خاطر دارم از فرهاد میرزا

 

به خاطر دارم از فرهاد میرزا 
یکی قصّه، جگر سوز و غم‌افزا 
وصیّت کرد آن شه‌زاده پاک 
که چون رفتم من ازین عالم خاک 
تنم را با تجمع بر ندارید 
مبادا گل سر نعشم بیارید 
سزد چون طایر روحم زند پر 
بود تابوت من یک تخته در 
به جای آنکه بر خاکم سپارید 
کنار جسر بغدادم گذارید 
نیآید پیکرم را کس به دنبال 
پی تشییع غیر از چار حمّال 
همه ریزید اشک از دیدة تر 
به یاد غربت موسی ابن جعفر 
شود هنگام دفن این جنازه 
دوباره داغ آن مظلوم تازه 
چو آن شه‌زاده از دار جهان رفت 
همای روح پاکش ز آشیان رفت 
وصیّت‌‌نامه را از هم گشادند 
کنار جسر بغدادش نهادند 
که ناگه خادم موسی بن جعفر 
رسید از دور و زد بر سینه و سر 
که ای یاران به گفتارم همه گوش 
امامم گفت در رؤیا مرا دوش 
مبادا این بدن را با چنین حال 
کند تشییع تنها چار حمّال 
برای شیعیان معلوم باشد 
که این خاصِ من مظلوم باشد 
تن من باید از کنج سیه چال 
به قبرستان رود با چار حمّال 
بود این غربت موسی ابن جعفر 
که تابوتش بود از تخته در 
امامم گفت باید این تن پاک 
به حرمت دفن گردد در دل خاک 
بریز ای اشک خونین چون ستاره 
بسوز ای دل بسوز ای دل هماره 
زنید ای شیعیان بر سینه و سر 
به یاد غربت موسی ابن جعفر 
که تاریکی چراغ محفلش بود 
غذا و قوت او خون دلش بود 
اگر چه از عزیزانش جدا بود 
انیس و مونسش ذکر خدا بود 
دعا با اشک چشمش حال می‌کرد 
شرار از آهش استقبال می‌کرد 
به جانش زجرها با قهر دادند 
دریغا آخر او را زهر دادند 
دلش از زهر کین شد پر شراره 
چو جسم جدّ پاکش پاره پاره 
شهیدش از ره بیداد کردند 
سپس او را ز حبس آزاد کردند 
به دست و پا غل و زنجیر بودش 
دل شب نالة شبگیر بودش 
تن موسی بن جعفر از سیه چال 
اگر تشییع شد با چار حمّال 
تن جدّش که بودی روح توحید 
چرا با ده نفر تشییع گردید 
دریغا اسبها با نعل تازه 
گرفتند احترام از آن جنازه 
خدا داند به آن پیکر چه کردند 
مگو میثم، مگو دیگر چه کردند