امروز دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
بسوز ای دل، بزن شراره

 

 

بسوز ای دل، بزن شراره

که شعله خیزد زسنگ خاره

بریز ای اشک، به رخ هماره

که تازه گشته غمم دوباره

صدا ندارد ترانۀ من

کسی نزد سر به لانه من

غریب و تنها به خانۀ من

غروب کرده مه و ستاره

خزان فتاده به لاله زارم

نه غنچه دارم نه لاله دارم

نه میتوان آه زدل برآرم

نه تاب هجران نه راه چاره

غریب کوچه شهید خانه

جدا شد از من به تازیانه

به بازوی او بود نشانه

به سینۀ من بود شراره

غم خسوف قمر بگویم

حدیث قتل پسر بگویم

زسینه یا میخ در بگویم

کدام غم را کنم اشاره

کسی ندیده کسی ندیده

که سرو بستان شود خمیده

چه ها گذشت به این شهیده

سزد بپرسم زگوشواره

همای بختم کجا پریدی

شبانه بی من چرا پریدی

زلانه سوی خدا پریدی

تو هم گرفتی زمن کناره

به یاری من به پا ستادی

شهید گشتی شهید دادی

من ایستادم تو اوفتادی

تو را شهادت مرا نظاره

سحر که گفتمن حدیث با ماه

روانه بودم به خانه در راه

زکوچه بگذشت مغیره ناگاه

نگاه او کشت مرا دوباره

زسوز سینه روایتی کن

ز درد پنهان حکایتی کن

به (میثم) خود عنایتی کن

که از شما دم زند هماره