بیرون ببر ای آسمان از محفل من ماه را کز آتش دل کردهام روشن چراغ آه را
از بسکه دود آه من گردید سدّ راه من در کوچههای شهر خود گم کردم امشب راه را
گفتم به شب زاری کنم خون جگر جاری کنم صبح آمد و دادم ز کف این رشتة کوتاه را
باید که اسرار درون از سینهام ناید برون ورنه به آتش میکشم با ناله مهر و ماه، را
از شدت اندوه و غم ریزد نیستان را بهم در بند بیند شیر اگر بر جای خود روباه را
تا محرم اسرار من با بذل جان شد یار من بر راز گوئی، کردهام پیدا درون چاه، را
رزم آوری آزادهام اما ز پا افتادهام زیرا که از کف دادهام دخت رسول الله را
هر گه که با سوز درون از خانه میآیم برون چشمم شود دریای خون بینم چو آن درگاه را
«میثم» اگر روشن دلی خشدار کز راه علی دشمن به آگاهی برد یاران نا آگاه را