امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
چشم یعقوب به دیدار تو حیران ماند

 

 

چشم یعقوب به دیدار تو حیران ماند

یوسف از حسن تو انگشت به دندان ماند

پرده بردار که از شرم تماشای رخت

تا صف حشر قمر سر به گریبان ماند

برتر و بهتر و زیباتر و پاکیزه تری

که بگویم گل روی تو به رضوان ماند

کوثر از لعل لبت آب بقا می نوشد

به دهان تو کجا چشمه ی حیوان ماند

هر که بر سلسله ی عشق تو تسلیم نشد

گردنش بسته به قلاّده ی شیطان ماند

این عجب نیست که تا حشر به یاد لب تو

خضر در آب بقا باشد و عطشان ماند

گر چه دیده ی ما تاب تماشای تو نیست

مهر در ابر روانیست که پنهان ماند

همه شب بر سر آنم که زراه آیی و من

جان نثار قدمت سازم اگر جان ماند

یوسف مصر ولا بیشتر از این مگذار

چشم یعقوب به دروازۀ کنعان ماند

چند باید ز فراق تو به حبس دل ما

ناله بیکسی عترت و قرآن ماند

به پریشانی «میثم» نگهی کن مگذار

پیش از این ملّت اسلام پریشان ماند