امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
چه شود داد دلم را زفراقت بستانی

 

چه شود داد دلم را زفراقت بستانی

بنشینیّ و مرا هم به کنارت بنشانی

به خدا گندمی از خرمی فیضت نشود کم

گر همه خلق جهان را به نوایی برسانی

دام های گنهم سخت کشانند به هر سو

نروم تا تو مرا بر سر کویت بکشانی

از کجا  می گذری تا سر راهت بنشینم

که غبار قدمی بر سر و رویم بنشانی

عطش کوثر وصل تو مرا کُشت خدا را

چه شود جرعه ای از لطف به من هم بچشانی

روز اوّل دلم افتاد به دام خم زلفت

آخر کار مبادا که زدامنش برهانی

نستانم زغمت دل چه بمیرم چه بمانم

نروم از سر کویت چه بخوانی چه برانی

برتر از آدم و حور و ملکی، کی به تو ماند

خوب تر از مه و مهر و فلکی، تو به که مانی

ای خوش آن روز که باز آیی و از اهل سقیفه

دادِ زهرا و حسین و حسن اش را بستانی

ناله در سینه ی «میثم» شده محبوس چه سازد

یابن زهرا تو بگو حکم تو زیباست تو دانی