امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
چون گرد کند دست قضا نقش زمینم

 

 

چون گرد کند دست قضا نقش زمینم

باشد که به خاک سر راهت بنشینم

عمرم سپری گشت به امّید نگاهی

حیف است که یک لحظه جمال تو نبینم

ادیان ملل را همه جا خواندم و دیدم

دین نیست به جز مهر تو ای مهر تو دینم

برگ و بر من دوستی تو است و گر نه

بذری نفشاندم که از آن خوشه بچینم

آغوش لحد خوب تر از دامن یار است

گر لطف تو گردد ز کرم یار و معینم

مهر تو نجات است نجات است نجات است

شک نیست همین است همین است یقینم

تو شهره شدی در کرم و من به گدایی

جز این چه توان کرد تو آنیّ و من اینم

باز آی که جان از نفس سینه بر آید

با ناله ی یابن الحسن از قلب حزینم

دیوانه ی دیدار تو ام ای گل نرگس

گو سنگ ببارد زیسار و زیمینم

از سینه رسد ناله به امواج سمایم

وز دیده چکد اشک به دامان زمینم

من «میثم» کوی تو ام ای یوسف زهرا

حاشا که به جز دار غم عشق گزینم