امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیده را شسته ام از اشک چو گل های بهاری

 

 

دیده را شسته ام از اشک چو گل های بهاری

به امیدی کـه تو یک لحظه بر آن پا بگذاری

آتش فتنه ز یک سو عطش عدل ز یک سو

مگـر ای ابـر کرامت تو بر این دشت بباری

شیعه در مـوج ستـم دادرسی جز تو ندارد

تو هم ای یار همه یـار به جز شیعه نداری

خصم شمشیر ز رو بسته که بر شیعه بتازد

تـو مگر پا به رکاب آوری و تیغ برآری

سـر و جـان بـاد فدای نفس روح فزایت

اگـر ای بـاد صبـا یـک خبـر از یار بیاری

اگر ای دوست تو را قاصدی از دوست بیاید

نیستی دوست اگر در قـدمش جان نسپاری

سیدی این همه عاشق که تو داری، شود آیا

بیـن آنــان ز کـرم اسـم مـرا هم بنگاری؟

سال ها چشم به ره بوده ام و اشک فشاندم

کـه مـرا هـم یکـی از منتظرانت بشماری

شهریـار دو جهانـی و ز جاهت نشود کم

که به دست کرمت دست مرا هم بفشاری

«میثما» در طلب یـار اگـر چشم بـه راهی 

باید از خون جگر در قدمش لاله بکاری