امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیده را شسته‌ام از اشک چو گل‌های بهاری

 


دیده را شسته‌ام از اشک چو گل‌های بهاری 
به امیدی که تو یک لحظه بر آن پا بگذاری 
سر و جان باد فدای نفس روح فزایت 
اگر ای باد صبا یک خبر از یار بیاری 
اگر ای دوست تو را قاصدی از دوست بیاید 
نیستی دوست اگر در قدمش جان نسپاری 
سیدی! این همه عاشق که تو داری شود آیا 
بین آنان ز کرم اسم مرا هم بنگاری؟ 
شیعه در موج ستم دادرسی جز تو ندارد 
تو هم ای یارِ همه! یار به جز شیعه نداری 
آتش فتنه گرفته است زمین را و زمان را 
مگر ای ابر کرامت! تو بیایی و بباری 
خصم شمشیر ز رو بسته که بر شیعه بتازد 
تو مگر ای علی عصر و زمان! تیغ برآری 
سال‌ها چشم به ره دوختم و اشک فشاندم 
که مرا هم یکی از منتظرانت بشماری 
«میثما» در طلب یار اگر چشم به راهی 
باید از خون جگر در قدمش لاله بکاری