ای سلام آورده از سیّارگانت آفتاب
آسمانت بر زمین و مهر و ماهت بر تراب
عالم هستی گدایت فوج فوج و خیل خیل
دفتر گیتی ثنایت فصل فصل و باب باب
آسمانت آستان و آستانت آسمان
هشت بابت آشیان و آشیانت هست باب
چار مامت چار کودک پنج حست پنج عبد
شش جهت شش بحر لطف و نه رواقت نه حباب
گنبد زرین تو در جنةالاعلای طوس
کعبة سیارگان بیتالحرام آفتاب
خاک کویت عطر خلد و عطر خلدت خاک کوی
دُرّ نابت ریگ جوی و ریگ جویت دُرّ ناب
ز اشتیاق جام سقّا خانهات خضر نبی
شسته از ظلمات، دل بگرفته ذکر آب آب
چبرئیل از شهپرش در این حرم جاروب کش
انبیا شویند ایوان طلا را با گلاب
تا زند گلبوسه بر پای کنیز مطبخت
میسزد کز مصر بشتابد زلیخا، بیحجاب
با گناه انس و جان هر کس قبولت اوفتد
انس و جان را میتوان بردن به جنّت بیحساب
درد خود ناورده بیمار از تو بستاند شفا
حرف خود ناگفته سائل از تو میگیرد جواب
گر نشیند لحظهای با خادمت اهل دلی
میکند از جنت و از حور و غلمان اجتناب
نقش پای زائرت تا بر تراب افتاد گفت
مهر بر اوج فلک یالیتنی کنت تراب
گر به تابوتش وزد از تربت پاکت نسیم
کار رضوان میکند با مرده مأمور عذاب
آهویی را که تو ضامن گشته آزادش کنی
نی عجب گر خلق را ضامن شبی روز حساب
بی تو دور کعبه گردیدن گناه اندر گناه
با تو راه دیر پیمودن ثواب اندر ثواب
هر که بنشیند دمی در آفتاب صحن تو
میکند بر اهل محشر سایهاش کار سحاب
هر که را دست دعا بالا رود پایین پات
میشود در حق یک امت دعایش مستجاب
رشته دل را زند هر کس گره بر مقدمت
نی عجب گر عقده بگشاید ز کار شیخ و شاب
موسی عمران بر این در ایستاده با عصا
عیسی مریم در این ایوان نشسته با کتاب
خوش بود اینجا خلیل آید پی ذبح پسر
میسزد اینجا ذبیح از خون کند صورت خضاب
بوده و باشد حریمت قبلة ایمان من
هم به طفلی هم به پیری هم در ایام شباب
درس مهرت را بمن امروز نه کآموختند
پیش از آن روزم که روح آید به جسم مام و باب
یک زیارت از من و از تو سه نوبت بازدید
ای کرم از تو خجل ای لطف از شرم تو آب
زائر قبر تو را از خلد تا دامان حشر
خازن جنت باستقبال آید با شتاب
روز محشر بین خلق اولین و آخرین
میدرخشد روز زوّار تو همچون آفتاب
میسزد تا ناز بفروشد بطاوس بهشت
گر زند بال و پری در طوف صحنینت، غراب
این کبوترها که میگردند دور این حرم
از فلک گیرند اوج و از ملک گیرند تاب
من چسان مدح تو گویم ای که همچون فاطمهd
بضعةمنّیت گفته احمد ختمی مآب
کافری را گر غبار زائرت بر رخ نشست
گر بدوزخ هم رود زآتش ندارد اضطراب
جان عالم زنده گردد از کلامت، نی عجب
سنگ سلمانی شود از یک نگاهت زرّ ناب
در جوار مدقدت هر کس کند میل بهشت
میسزد تا هفت دوزخ بر سرش گردد خراب
آستین آرزو از هشت جنت شستهام
کردهام خاک در این آستان را انتخاب
بینقاب افتند مهر و مه در آغوش کسی
کز غبار زائرت بر چهره پوشاند نقاب
هست بر من خوشتر از بیداری شبهای قدر
پای دیوار حریم قدس تو یک لحظه خواب
غیر راهت هر طریقی را که رفتم، نادرست
غیر مدحت هر کلامی را که خواندم، ناصواب
پیروی از مکتب آبا و ابنای تو بود
آنچه از حق گشت نازل، آنچه بر ما شد خطاب
از ولای خویش، ای از تو ولایت را کمال
لحظه لحظه در دل «میثم» بپا کن انقلاب