امروز شنبه ، ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
گل با صفاست امّا بی تو صفا ندارد

 

 

گل با صفاست امّا بی تو صفا ندارد

گر بر رخت نخندد در باغ جا ندارد

پیش تو ماه باید رخ بر زمین بساید

بی پرده گر برآید شرم و حیا ندارد

ای وصل تو شکیبم ای چشم تو طبیبم

بازآ که درد هجران بی تو دوا ندارد

فریاد بی صدایم در سینه حبس گشته

از بسکه ناله کردم آهم صدا ندارد

جان جهان چه قابل بر رو نمای رویت

بی رو نما نما رو، گل رو نما ندارد

بار فراق بردم خون از دو دیده خوردم

بازآی تا نمردم دنیا وفا ندارد

گفتم که در کنارت جان را کنم نثارت

دیدم که جان هم اینجا قدر و بها ندارد

هرگز کسی نگوید بالای چشمت ابرو

تیغ از تو گردن از من چون و چرا ندارد

کعبه تویی نه کعبه زمزم تویی نه زمزم

سعی و صفا و مروه بی تو صفا ندارد

هر کس تو را ندارد جز بیکسی چه دارد

جز بیکسی چه دارد هر کس تو را ندارد

«میثم» غزل به وصفت گوید چرا نگوید

در دل امید وصلت دارد چرا ندارد