امروز شنبه ، ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
یا هلالاً لَمَ استَتَمَّ کمال

 

یا هلالاً لَمَ استَتَمَّ کمال

صلوات به آفتاب جمال

محو در ذات ذوالجلال شدی

ماه زینب چرا هلال شدی

ای سرت سایبان محمل من

گشته بر دور نیزه ات دل من

کاش سنگی که خورده بر سر تو

خصم می زد به فرق خواهر تو

از نبوسیدن رُخت خجلم

نیزه را خم کن ای عزیز دلم

کاش می شد به سینه چنگ زنم

بوسه بر جای زخم سنگ زنم

کاش می شد که جامه چاک کنم

خون زپیشانی تو پاک کنم

چند گردی به دور محمل من؟

نیزه! خم شو که آب شد دل من

نیزه خم شو و گر نه سر شکنم

با غمم کوه را کمر شکنم

آتش از سوز سینه ام خجل است

نیزه دارت چقدر سنگ دل است

نی که خم می شود مقابل من

او شود دورتر زمحمل من

حنجر تشنه ی تو آبم کرد

لب خشکیده ات کبابم کرد

یا بیا خون زصورتت شویم

یا تو خون پاک کن زگیسویم

بر سرم سایه ی سرت افتاد

ما تَوَ هَّمت یا شَقیقَ فؤاد

دل گرفتار و زلف تواست کمند

دست من کوته است و نیزه بلند

دیده و دل به طلعت بستم

نرسد بر فراز نی دستم

یاد روزی که مادرت زهرا

همچو جان در بغل گرفت مرا

شانه زد حلقه حلقه مویم را

غرق گل بوسه کرد رویم را

گفت زینب تو نور عین منی

که شبیه من و حسین منی

چهره ات ماه عالمین من است

صورتت صورت حسین من است

گردش آفتاب و مه تا بود

این شباهت همیشه در ما بود

حال ای جان و دل زمن برده

این شباهت چرا به هم خورده

موی زینب سفید و موی تو سرخ

روی زینب کبود و روی تو سرخ

صورت من زآفتاب، کبود

صورت تو زسنگ، خون آلود

من و تو هم مرام و هم دردیم

باز باید شبیه هم گردیم

پس تو بر نوک نیزه گلگون باش

خسته از سنگ و شسته از خون باش

من هم از بهر حلّ این مشکل

می زنم سر به چوبه ی محمل