امروز دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
خزان غم به هنگام بهاران داد بر بادم

 

 

خزان غم به هنگام بهاران داد بر بادم

که همچون لالۀ پرپر همه بردند از یادم

جهان زندان و من زندانی و غم گشته زندانبان

خداوندا اجل کی میکند از حبس آزادم

فشرده پنجۀ غم آنچنان در هم گلویم را

که دائم حبس گشته در درون سینه فریادم

منم آن طایر تنهای بشکسته پر و بالی

که بین آشیان خود قتیل چند صیادم

علی که در زخیبر کند با دست یداللهی

تماشا کرد تا در یاری اش از پای افتادم

تنم نقش زمین شد بارها از خانه تا مسجد

چو دیدم بین دشمن شوهرم تنهاست استادم

اجل را بازگرداندم که غمخوار علی باشم

و گرنه بارها بین در و دیوار جان دادم

دعا کن تا زبان داری به کام خویشتن (میثم)

کز این بیدادگرها باز گیرد مهدی ام دادم