امروز جمعه ، ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
نفس صبح، شرار است، شرار است، شرار

 

 

 

 

نفس صبح، شرار است، شرار است، شرار

 

آسمـان کوه غبار است، غبار است غبار

 

کوه‌ها سوخته چون سینۀ خورشید، همه

 

دودشان مانده بـه آیینۀ خورشید، همه

 

قدسیان سوخته‌بال و پرشان چون دلشان

 

عرشیـان خیمـۀ انـدوه شده محفلشان

 

بر دل ختم رسل، بار غمی سنگین است

 

گیسوی فاطمه از خون خدا رنگین است

 

عـرش اعلا بـه روی خاک زمین افتاده

 

یا که جان دو جهان از سر زین افتاده؟

 

سی‌هزار ابرهـه بـر جنگ خـدا آمده‌اند

 

در پــی قتــل امـام شهــدا آمــده‌اند

 

ناخلف‌های سقیفه همه شمشیر به دست

 

نیزه‌داران همه بی‌رحم‌تر از زنگیِ‌ مست

 

گشته آمیختـه بـا بغض محمّـد گلشان

 

کینۀ آل علـی تلخ‌تــرین حـاصلشـان

 

قصد معراج تماشای خدا کرده حسین

 

کثرت تیر ببین بال در‌آورده حسین

 

سنگ‌ها! یک‌سره از سوز درون گریه کنید

 

بر تن غرقه به خونش همه خون گریه کنید

 

آب‌ها! در شـرر خجلت خـود آب شوید

 

باید از داغ لبش در تب و در تاب شوید

 

هـدف تیـر بـلا سـورۀ رحمـان ای وای

 

سـم اسـب و ورق پـارۀ قــرآن ای وای

 

کاش خورشید نمی‌تافت به کوه و صحرا

 

ره گـودال ببندیــد بـه روی زهرا

 

مصطفی سوخت سراپا و علی جامه درید

 

شمـر در محضـر مـادر سرِ فـرزند برید

 

سر که گردید جدا، قاتل خونخواره گریست

 

تیغ قاتل هم بـر آن گلوی پاره گریست

 

خضر، لب‌تشنه فدا گشت بگو یا زهرا

 

سر به ده ضربه جدا گشت بگو یا زهرا

 

دوستان! وای من و وای من و وای شما

 

بـه خـدا آب ندادنــد بــه آقــای شما

 

به خدا گرگ‌صفت بر بدنش چنگ زدند

 

بـه خـدا آب ندادنـد ولــی سنگ زدند

 

حـق پیغمبر اســلام ادا شــد دیـدید؟

 

سر توحید، لب تشنه جدا شد دیـدید؟

 

تسلیت فاطمـه! نـور بصـرت را کشتند

 

بـه خدا اهـل سقیفـه پسرت را کشتند

 

بــاغ آمــال سکینـه همـه پـرپر گشته

 

اسـب بی‌صـاحب بابا بـه حـرم برگشته

 

اشـک بـا یـاد لـب تشنــه‌لبـان آورده

 

در حـرم خون، عــوض آب روان آورده

 

با تپش‌هـای دلش روضۀ مقتل خوانده

 

شیهه‌هـایش جگـر فاطمـه را لــرزانده

 

باز بیدادگــران آتـش کیـن افشاندند

 

بـاز بیت‌الحــرم فاطمـه را سـوزاندند

 

سپـه کفــر بـه ســوی حـرم آل آمد

 

کعب نـی بـود کـه بر شانۀ اطفال آمد

 

کـه دهـد فاطمـۀ فاطمـه را دلـداری؟

 

بشتابید که خون گشته ز گوشش جاری

 

دو کبوتر به بیابان ز عطش جان دادند

 

بنویسید که در چنـگ عقـاب افتـادند

 

بنویسید که سـر در دل خـاری بردند

 

بنویسید که از تـرس بـه صحرا مردند

 

دامن هر دو پر از آتش و دود است هنوز

 

بنویسید تـن هـر دو کبود است هنوز