نشستهام سر ره تا که یار بازآید
خزان شدم که دوباره بهار باز آید
ستارههای شب تیرگی نوید آرند
که ماه مردم چشم انتظار باز آید
بلالههای ز خون شسته میخورم سوگند
که باغبان سوی این لاله زار باز آید
کویر تشنه شد این بوستان و منتظر است
که ابر رحمت پروردگار باز آید
چو نخل خشک گرفتم هزار دست دعا
کز آن بهار مرا برگ و بار باز آید
به اشک مخفی شب زنده دارها سوگند
که صبح خیزد و آن روزگار باز آید
بسان سایه شدم گوشه گیر و منتظرم
که آفتاب من از کوهسار باز آید
ز خون دل همه شب دیده را نگار کنم
مگر بخانة خود آن نگار باز آید
قرار دادهام از دست و میدهم جان هم
اگر قرار دل بی قرار، باز آید
از آن نباختهام جان ز دوریش که مباد
بزحمت افتد و سوی زار باز آید
ز اشک چشمة چشمم از آن سبب خشکید
که خون بدامن این جویبار باز آید
به سوی کلبه یعقوب مژده بر «میثم»
که روشنائی آن چشم تار باز آید