امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
عمرم شـده جان‌کندن در اوج پریشـانی

 

 

 

عمرم شـده جان‌کندن در اوج پریشـانی

 

زین کوتهی عمر و زیـن غیبت طولانی

 

عمـری بـه تمنـایت بـا یـاد قـدم‌هایت

 

از پـارۀ دل کـردم پیـوسته گـل افشانی

 

گردیـده سیـه روزم می‌سازم و می‌سوزم

 

دارم بـه جگـر پنهـان صـد شعلۀ پنهانی

 

با روی تو در پاییز گیتی‌ست چو فروردین

 

بی‌تـو همـه جا زنـدان مردم همه زندانی

 

یا آن که نهان استی خورشید جهان استی

 

دل می‌بــری از عالـم بــا چهـرۀ نورانی

 

بـا چشـم خیـال خـود تا یاد رخت کردم

 

عالم همه جا شد روز حتـی شب ظلمانی

 

تنها نه همین بلبل در وصف تو می‌خواند

 

گل‌ها همـه گردیدند مشغول غزلخوانی

 

ای جانِ جهان‌پرور ای عبد خدا منظـر

 

بازآی و خدایی کن در کسوت انسـانی

 

بازآ و مــداوا کــن پیشانــی جدت را

 

خون پاک کن ای مولا زآن صورت و پیشانی

 

«میثم!» همه شب باید کوشی به دعا، شاید

 

گیــرد بــه دعـا پایــان ایـام پریشانی

nbsp;