امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
روزی که شد سرشته به دست خدا گلم

 

 

روزی که شد سرشته به دست خدا گلم

عشق تو آتشی شد و زد شعله بر دلم

چون ذره ای که بوده در آغوش آفتاب

یک عمر با تو بودم باز از تو غافلم

دستم تهی است گر چه بود کوه طاعتم

تنها محبت از همه عمر است حاصلم

غرقم به بحر تیرگی و چشم دوختم

شاید به نور خویش رسانی به ساحلم

هر جا که جای پای گدایان کوی تواست

خاک رهم، اگر بشمارند قابلم

چه کعبه و چه دیر و کلیسا چه بتکده

هر سو که رو کنم به جمال تو مایلم

گردیده انتظار مبدل به احتضار

هر لحظه زنده بودن بی تواست قاتلم

بگذار یک نگاه به ماه رخت کنم

ای آشکار تر زهمه در مقابلم

زلفی به رشته های وجودم گره بزن

کز این گره گره بگشائی زمشکلم

از آن تخلصم شده «میثم» که از کرم

فیضی شود زچوبه دار تو شاملم