سایه ی تیغ تو آرامگه رندان است
جز سر کوی تو هر جا که روم زندان است
بین مهجوری و مشتاقی و امّید وصال
دیده گریان و دلم خون و لبم خندان است
داروی درد فراقم شده خونابه ی دل
مرهم زخم عمیق جگرم دندان است
روزگاری است که نالیدم و معلومم شد
آه من مشت و دل سخت فلک سندان است
آسمان با همه سنگینی خود می گرید
بار سنگین غم هجر، دو صد چندان است
بس که حیرت زده ی روی تو و خوی تواند
قلم عجز در انگشت هنرمندان است
«میثم» از آتش دل آب شو و شعله مکش
با تو از روز ازل آنچه که گفتند آن است