امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سر چه باشد که بپای تو گذارم آن را

 

 

سر چه باشد که بپای تو گذارم آن را

جان چه قابل که تو از من بپذیری جان را

عشق و عقل و دل و دینم همه فرمان دادند

که به ایمای تو از کف بدهم ایمان را

دیده آن روز شود قابل دیدار رخت

که زخوناب جگر سرخ کند دامان را

عمر بگذشت و قدم گشت خم و شانه شکست

چند باید بکشم بار غمر هجران را

کو بکوتر شدم از باد به صحرای غمت

چه شود دست بگیری من سرگردان را

با گل روی تو کس رو نکند سوی بهشت

بگشا رخ که ببندند در رضوان را

آن چنان بی تو زنم ناله در این فصل بهار

که به آتش بکشم باغ و گل و بستان را

یوسف مصر ولایت چه شود بار دگر

بوی پیرهن تو زنده کند کنعان را

ای مسیحای حیات بشتاب

که ببخشی بوجود بشریت جانرا

تو زگمگشته سادات خبر داری و بس

چه شود آئی و بر ما بنمایی آن را

«میثم» از سلسله فتنه و هابیت

یوسف فاطمه آزاد کند قرآن را