امروز جمعه ، ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شب در آن ویران سرا خورشید تافت

 

 

شب در آن ویران سرا خورشید تافت

در پی دیدار ماه خود شتافت

بود سرپوشی به روی روی حق

دوخت آن دردانه چشمی بر طبق

گفت عمه، گل به باغ آورده اند

نیمه شب بر ما چراغ آورده اند

حبس گشته در دلِ تنگم نفس

گوئیا می میرم امشب در قفس

دست ها لرزان دو دیده اشکبار

پرده زد از روی وجه الله کنار

گفت به به عمه بابا آمده

آن که تنها رفت تنها آمده

تا که بر دامان خود بگذارمش

یاری ام کن از طبق بردارمش

ای سر امشب بر یتیمان سر زدی

طایر قدسی، به ویران پر زدی

قول دادی بهر من آب آوری

از سفر سوغاتی ناب آوری

صورت از خون خضاب آورده ای

پس چرا خون جای آب آورده ای؟

جان بابا از رخت شرمنده ام

تو سرت از تن جدا من زنده ام

خواب دیدم بر سر دوش توام

تو نشستی من در آغوش توام

آیه های آرزو تفسیر شد

خواب شیرینم عجب تعبیر شد

حال می بینم در این ویران سرا

من بغل بگرفته ام رأس تو را

ای به قربان سر نورانی ات

تا نبینم زخم بر پیشانیت

کاش چشمم مثل دستم بسته بود

کاش فرق دخترت بشکسته بود

زخم ها بر صورت خوبت زدند

یوسف زهرا کجا چوبت زدند

تو نبودی بود عمه یار من

مثل یک مادر امانت دار من

عمه خود را گرد من پروانه کرد

زلف خون آلوده ام را شانه کرد

گل نگه کرد و سراپا گوش شد

بلبل از شور و نوا خاموش شد

خفت در ویرانه آن طفل اسیر

تا ابد خون خدا را شد سفیر