هجرت از مدینه
شـب و گریـه و چشـم بیـدار من به جز غمکسی نیست غمخوار من غریبانـه تـرک وطن مـیکنم کسی نیست جز بیکسی یار من زمین، آسمان، ماه و سیارگان بنالیـد بـر ایـن شـب تار من عجب نیست،گر نخلها خون دل بنوشند از چشم خـونبار من مدینـه میسّـر نگــردد دگـر از امشب به خاک تو دیدار من مدینــه ز داغ جوانـان شود نـفس شعله در سینۀ زار من مدینـه ببر دست سوی سما دعـا کـن بــرای علمدار من
مـن از بهـر محبوب سر میبرم نه یک سر، که هجده قمر میبرم
مدینـه! رود جـان بـرون از تنـم چه سخت است از تـو جداگشتنم مدینـه! امامـی کـه از بهر دوست گرفته است بر دست خود سر، منم چنان سینه سازم سپر پیش تیغ که خـون دلم جوشد از جوشنم مدینه! به هر سـو که من روکنم سـرم را جــدا مـیکنند از تنم پس از دادن سـر بـه غـارت رود نـه تنهــا زره، بلکــه پیــراهنم مدینه! به جای گل از ضرب سنگ شود پر ز خـون جبین، دامـنم روم تا دهـم تـن به شمشیرهـا کـه پیمـان یار است بر گردنم
مـدینه! مـن و وصلِ معبود من به جز کربلا نیست، مقصود من
مدینـه! خداحافظ ای شهـر نور! غریبانـه امشـب شـدم از تو دور خدایا بـرون گشتم از شهر وحی چو موسی که بیرون شد از کوه طور خوشا آن نسیمی که هر شب کند ز خـاک تـو و قبـر زهـرا عبـور ز جـا خیـز مـادر! بیــا همرهم که رفتم ز خاک تو با سوز و شور اگـر عـزم دیـدار مـن داشتـی سـرِ نیـزه، گـودال، کنـج تنور ز اشکـت بشـو زخمهـای مرا چـو افتـاد در قتلگاهت عبـور سرم را نگـه کـن به بالای نی تنم را ببیـن زیـر سـمِّ ستـور
سلامت کند از سر نی سرم خداحافظ ای مهربان مادرم!