امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
شرم دارم که کنم پیش تو رازی ابراز

 

شرم دارم که کنم پیش تو رازی ابراز

چه بگویم که تو خود باخبری از هر راز

ما گداییم و تو را بنده نوازی عادت

چون خداوند که پیوسته بود بنده نواز

دامن تو در دست گرفتم، نه مگر!

چشم یعقوب به پیراهن یوسف شد باز

سگ کوی توام و بیم زسنگم نبود

گر برانی نروم ور بروم آیم باز

پدر و مادرم از پاک سرشت تان بودند

که به مهر تو شد آغاز حیاتم زآغاز

چه کنم تا به سر کوی تو پر باز کنم

صید بسمل شده را نیست توان پرواز

آنچه گفتم سر مویی زسر موی تو نیست

عمر ما کوته و این قصّه دراز است دراز

خاک کوی تو به اشگ شب تارم گِل شد

به نمازم قسم این است مرا مُهر نماز

لحظه ای گر بپذیری که گدای تو شوم

تا صف حشر به شاهان جهان آرم ناز

گفتن مدح تو مهلت ندهد «میثم» را

تا کند راز دل خویش حضورت ابراز