امروز جمعه ، ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعله جای ناله خیزد از دلم

 

 

شعله جای ناله خیزد از دلم

آتش افتاده است در آب و گِلم

داده ساقی جای می آذر مرا

سوخته یکباره بال و پر مرا

او مرا افروخته تا در دمی

سوزد از نظم نظام عالمی

شرحی از آن دشت خون آرم به نظم

گر چه حیرانم که چون آرم به نظم

آری آری چون فتاد از صدر زین

حجّت حق، وجه رّب العالمین

مرکبش گردید از راکب تهی

گشت حیران جانب هامون رهی

بانگ زد بن سعد در میدان جنگ

کین فرس را باید آوردن به چنگ

راه برگیرید بر این تیزتک

ورنه زان ترسم که پَرّد با ملک

راه بر گیرید بر این راهوار

تا عبیدالله ورا گردد سوار

لشکر از هر سو به گردش تاختند

سدّی از آهن به دورش ساختند

آن براق آسمان پیمای عشق

رفرف خونین عاشورای عشق

پا بجا استاد در میدان چو کوه

خویشتن را زد به قلب آن گروه

گاه با دندان و گاهی با لگد

ای بسا کشت و درید و زخم زد

در میان معرکه از پیش و پشت

ای بسا، زآن لشکر کفاره کشت

یاد آن جسم شریف چاک چاک

ریخت اندام چهل تن را به خاک

خویش را تسلیم بر دشمن نکرد

بیمی از فولاد و از آهن نکرد

می زد و می کشت زان قوم لئام

کای به جای آبتان آتش به کام

دام بی جا بهر من بگذاشتید

من نه آنم که شما پنداشتید

پشت من خم بهر هر نامرد، نیست

راکبم جز آن امام فرد، نیست

خون پاکان بر رخ گلرنگ ماست

رام ناپاکان شدن این ننگ ماست

رهبر احرار بوده صاحبم

می روم راهی که رفته راکبم

تشنه بیرون گشتم از دریای آب

کام از آتش گرفتم جای آب

رفرف معراج ثاراللهی ام

بر طریق راکب خود راهی ام

بال من آغشته از خون خداست

بر براق ارناز بفروشم رواست

آن درون تیرگی گم کرده نور

شیهه می زد دم به دم با سوز و شور

دهر را پر از تلاطم کرده بود

زان که وجه الله را گم کرده بود

پر زانجم کرد خاک راه را

تا بجوید در یم خون ماه را

ناله ها از هر سو مو می کشید

خاک خون آلوده را بو می کشید

یافت ناگه در دل میدان جنگ

قرص خورشیدی نهان در ابر سنگ

مصطفائی خفته در دریای خون

زخم های پیکرش از حد فزون

جانش از برق وصال افروخته

تیرها تا پر به جسمش دوخته

سایه زد بر قامت دلجوی او

سنگ ها را زد کنار از روی او

یال و کاکل را زخونش رنگ کرد

ناله هایش خون به قلب سنگ کرد

دیده اش می کرد دریا خاک کرد

ناله اش می سوخت نه افلاک را

با سرشک ناله و اندوه و آه

رفت از مقتل به سوی خیمه گاه

بال ها بر پهلویش از تیرها

زخم ها بر جسمش از شمشیرها

ناله اش چون در حرم آمد به گوش

شد حرم دریائی از جوش و خروش

بانوان در آتش دل سوختند

با نوای گرم او افروختند

سر به سر، از خیمه بیرون ریختند

جای اشک از دیده ها خون ریختند

اندر آن دشت بلا بی دادرس

ناله هاشان بود گِرد آن فرس

کای سراپا زخمی از شمشیرها

جای بالت رسته از تن تیرها

ای سپهر غم که هستی باختی

ماه خود را در کجا انداختی

راکبت را از حرم برداشتی

بردی و در موج خون بگذاشتی

در سؤال آل عصمت آن فرس

پاسخش اشک خجالت بود و بس