امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا

 

 

سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا

 

تا نکشته است مرا طعنة اغیار بیا

من همه عمر تو را جستم و نایافته‌ام

تو عنایت کن و یک لحظه بدیدار بیا

منکه از کوی طبیبم نگرفتم خبری

تو که دانی چه گذشته است به بیمار بیا

جان بتنگ آمده بس در قفس کهنه بتن

بهر آزادی این مرع گرفتار بیا

همه جا گشتم دستم بوصالت نرسید

تو بنه پای بچشم من و یک بار بیا

یوسف فاطمه عالم همه مشتاق تواند

رخ بر افروز دمی بر سر بازار بیا

با وجودی که همه مست تماشای توأند

لحظه‌ای را بتماشای من زار بیا

چه شود جلوه دهی خانة تاریک مرا

روز من شب شده اینک بشب تار بیا

خواب را راه ندادم بحرمخانه چشم

ز انتظارم مکش ای دولت بیدار بیا

در فراقت نه همین سوختم از اوّل عمر

تا دم مرگ همین است مرا کار بیا

سخن آخر «میثم» سخن اول اوست

سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا