امروز شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
تا مرا هست خزانی و بهاری دیگر

 

 

تا مرا هست خزانی و بهاری دیگر

جز توام نیست حبیبی و نگاری دیگر

بوده کارم زازل خوردن خون دل خود

نزنم تا به ابد دست به کاری دیگر

آسمان کوه غمی گردد و پشتم شکند

گر کنم روی به غیر از تو به یاری دیگر

کعبه من همه جا دور تو میگردم و بس

گر چه پیوسته کشندم دیاری دیگر

سالها سوختم و ساختم و آب شدم

که زنی شعله دلم را به شراری دیگر

همه شب لیل و نهارم به فراق تو گذشت

باز گفتم که من و لیل و نهاری دیگر

چه شود هر نفسی از کرمت یابم باز

جگر سوخه و دیده زاری دیگر

نیست غیر از گل روی تو بهارم هرگز

گر چه هر سال رسد فصل بهاری دیگر

بی فروغ رخت ای یوسف زهرا مهدی

بوده هر روز به چشمم شب تاری دیگر

«میثم» ار سر بسر دار نهد گوید باز

نیست جز دار غم عشق تو داری دیگر