امروز دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
تو از ما اهلبیتی گفت بابم مصطفی سلمان

 

تو از ما اهلبیتی گفت بابم مصطفی سلمان

چه رخ داده که با ما گشتی اکنون بی وفا سلمان

کسی دیگر سراغ خانۀ ما را نمی گیرد

تو بهر پرسش احوال ما گاهی بیا سلمان

زبس از عمر پردرد و غم خود سیر گردیدم

طلب کردم دمادم مرگ خود را از خدا سلمان

طبیب من غم است و آه، گردیده پرستارم

مگر با مرگ گردد دردهای من دوا سلمان

تنم کاهید و مویم شد سفید و قامتم شد خم

به هیجده سالگی یکباره افتادم زپا سلمان

زدرد پهلو و بازو شبی ناید به هم چشمم

ولی هرگز نگفتم راز خود با مرتضی سلمان

اگر می گفت بابم ظلم باید کرد با زهرا

نمی کردند بیش از این به من جور و جفا سلمان

من از دنیا گذشتم لیک با مرگ طبیعی نه

خدا داند که این مردم مرا کشتند یا سلمان

تو از ما بوده ای هنگام غربت نیز با ما باش

مبادا از امیرالمؤمنین گردی جدا سلمان

بفردا دست میگیرم زپا افتاده میثم را

که باشد شعر جان سوزش زبان حال ما سلمان